سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت را لباس زیرین و آرامش را بالاپوش خود قرار ده که این دو زیور نیکان اند . [امام علی علیه السلام]
دوشنبه 103 آذر 5: امروز

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛
فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود:
غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند
و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.
حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم
و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی!
آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد.
اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد.
حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ی عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم.
تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.
عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم.
اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،
صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.


 نوشته شده توسط فاطمه در چهارشنبه 85/11/11 و ساعت 6:19 عصر | نظرات دیگران()

« آه »

 دخترک با شادمانی توی پارک دنبال توپش می دوید و به آن دخترهای بزرگ که بلند بلند می خندیدند، نگاه می کرد و با حسرت آه می کشید.

دختر نوجوان غرق در کتاب های درسی اش نا امیدانه، زوج های جوان را که با هم قدم می زدند، می دید و آه می کشید.

زن جوان، فرزندان کوچکش را هر روز صبح روانه ی مدرسه می کرد و با نگاهی پر از آرزو به نوجوان های پر شور و شوق نگاه می کرد و ...

در یک غروب پــاییــزی، زنی دنیا دیده قـدم می زند و در حسرت روز هایی که به حسرت آه می کشید، آه می کشد ...

 


 نوشته شده توسط فاطمه در سه شنبه 85/11/10 و ساعت 11:53 صبح | نظرات دیگران()
به نــــام او

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستی ! بیا تو .در باز شد و دختر کوچولوی نه
 ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !

و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است .
دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم
دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که
مادر بیمار در رختخو اب افتاده بود .

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ،
 تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد .
دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی ! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ،
 دختر من سه سال است که از دنیا رفته !
و به عکس بالای تختش اشاره کرد .
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ..... ! 

 نوشته شده توسط فاطمه در پنج شنبه 85/11/5 و ساعت 6:54 عصر | نظرات دیگران()
خدا بود و دیگر هیچ نبود . خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود ، ظلمت بود ،
جهل بود ، عدم بود ، سرد و وحشتناک ، و در دایره ی امکان هنوز تکیه گاهی وجود
نداشت . خدا کلمه بود ، کلمه ای که هنوز القا نشده بود ، خدا خالق بود ، خالقی که هنوز
خلاقیتش مخفی بود ، خدا رحمان بود و رحیم بود ، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود ، خدا
زیبا بود اما هنوز زیباییش تجلی نکرده بود . . .
اراده ی خدا تجلی کرد ، کوهها ، دریاها ، آسمانها ، کهکشانها را آفرید ، چه انفجارها ، چه
طوفانها! چه سیلابها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و و زندگی با شور و هیجان زائد الوصفش به هرسو میتاخت .

آنگاه ، خدا انسان را از «حماءٍ مسنون» آفرید و او را بر صورت خویش ساخت ، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت . انسان ، غریب و نا آشنا ، از هر گوشه ای به گوشه ای دیگر میگریخت ، و پناهگاهی میجست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه ی جمع استقرار یابد و از ترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیر عادی بودن به درآید.

به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد ، همه با سردی از او گذشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه میگفت : مرا ببین ، یک لجن خاکی میخواهد انیس فرشتگان آسمان شود!...پرنده ای یافت در پرواز ، که بالهای بلندش را باز میکرد و به آرامی در آسمانها سیر مینمود ، خوشش آمد و گفت: آیا استحقاق دارم هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابی نداد و به آرامی از او گذشت و او را در تردید و ناراحتی گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین از لجن خاکی ساخته شده ام ولی میخواهم از قید این زمین خاکی آزاد گردم! چه آرزوی خامی! چه انتظار بی جایی! انسان خسته ، روح مرده ، پژمرده ، دل شکسته ، مایوس، تنها ،سر به گریبان تفکر فرو برد و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد .... آنگاه صبرش به پایان رسید ، ضجه کرد ، اشک فرو ریخت و از ته دل فریاد برآورد : کیست این لجن متعفن را بپذیرد؟ من پناهگاهی ندارم . کیست دست مرا بگیرد؟ کیست که ناله های مرا جواب گوید؟کیست که بد بختی مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایی به درآورد؟ کیست که به استغاثه ی من لبیک گوید؟

ناگهان طوفانی به پا شد ، زمین به لرزه درآمد . آسمان غریدن گرفت . صدایی در زمین و آسمان طنین انداز شد که از هر گوشه و از هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید: ای انسان ، تو محبوب منی ، دنیا را به خاطر تو خلق کرده ام ، و تو را به صورت خود آفریدم ،و از روح خود در تو دمیده ام و اگر کسی به ندای تو لبیک نمیگوید ، به خاطر آن است که هم تراز تو نیست و جرات برابری و همنشینی با تو را ندارد ، حتی جبرئیل ، بزرگترین فرشتگان ، قادر نیست که هم طراز تو شود ، زیرا بالهایش میسوزد و از طیران به معراج باز میماند.

ای انسان ، تنها تویی که زیبایی را درک میکنی ، جمال و جلال و کمال تو را جذب میکند . تنها تویی که خدا را با عشق نه با جبر پرستش میکنی . ای انسان تنها تویی که قدرت خلاقیت خدا را درک میکنی، و لجوجانه می جنگی، و شکسته میشوی و رام می گردی ، و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع و صاحب نظری خود درک میکنی ، تنها تویی که فاصله ی بین لجن و خدا را قادری بپیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی، تنها تویی که با کمک بالهای روح به معراج میروی ، تنها تویی که زیبایی غروب ترا مست میکند و از شوق میسوزی و اشک میریزی .

ای انسان ! خلقت در تو به کمال رسید ، و کلمه در تو تجسد یافت ، و زیبایی با دیدگان زیبا بین تو ظهور کرد ، و عشق با وجود تو مفهوم و معنی یافت ، و خدایی ، خود را در صورت تو تجلی کرد.

ای انسان ، تو مرا دوست داری و من نیز تو را دوست دارم ، تو از منی و به سمت من باز میگردی.

*******************************
برگی از یادداشت های شهید دکتر مصطفی چمران


 نوشته شده توسط فاطمه در چهارشنبه 85/11/4 و ساعت 7:4 عصر | نظرات دیگران()

بالا

بالا