سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفت دانش تکبّر است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
جمعه 103 اردیبهشت 28: امروز
خدا بود و دیگر هیچ نبود . خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود ، ظلمت بود ،
جهل بود ، عدم بود ، سرد و وحشتناک ، و در دایره ی امکان هنوز تکیه گاهی وجود
نداشت . خدا کلمه بود ، کلمه ای که هنوز القا نشده بود ، خدا خالق بود ، خالقی که هنوز
خلاقیتش مخفی بود ، خدا رحمان بود و رحیم بود ، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود ، خدا
زیبا بود اما هنوز زیباییش تجلی نکرده بود . . .
اراده ی خدا تجلی کرد ، کوهها ، دریاها ، آسمانها ، کهکشانها را آفرید ، چه انفجارها ، چه
طوفانها! چه سیلابها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و و زندگی با شور و هیجان زائد الوصفش به هرسو میتاخت .

آنگاه ، خدا انسان را از «حماءٍ مسنون» آفرید و او را بر صورت خویش ساخت ، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت . انسان ، غریب و نا آشنا ، از هر گوشه ای به گوشه ای دیگر میگریخت ، و پناهگاهی میجست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه ی جمع استقرار یابد و از ترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیر عادی بودن به درآید.

به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد ، همه با سردی از او گذشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه میگفت : مرا ببین ، یک لجن خاکی میخواهد انیس فرشتگان آسمان شود!...پرنده ای یافت در پرواز ، که بالهای بلندش را باز میکرد و به آرامی در آسمانها سیر مینمود ، خوشش آمد و گفت: آیا استحقاق دارم هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابی نداد و به آرامی از او گذشت و او را در تردید و ناراحتی گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین از لجن خاکی ساخته شده ام ولی میخواهم از قید این زمین خاکی آزاد گردم! چه آرزوی خامی! چه انتظار بی جایی! انسان خسته ، روح مرده ، پژمرده ، دل شکسته ، مایوس، تنها ،سر به گریبان تفکر فرو برد و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد .... آنگاه صبرش به پایان رسید ، ضجه کرد ، اشک فرو ریخت و از ته دل فریاد برآورد : کیست این لجن متعفن را بپذیرد؟ من پناهگاهی ندارم . کیست دست مرا بگیرد؟ کیست که ناله های مرا جواب گوید؟کیست که بد بختی مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایی به درآورد؟ کیست که به استغاثه ی من لبیک گوید؟

ناگهان طوفانی به پا شد ، زمین به لرزه درآمد . آسمان غریدن گرفت . صدایی در زمین و آسمان طنین انداز شد که از هر گوشه و از هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید: ای انسان ، تو محبوب منی ، دنیا را به خاطر تو خلق کرده ام ، و تو را به صورت خود آفریدم ،و از روح خود در تو دمیده ام و اگر کسی به ندای تو لبیک نمیگوید ، به خاطر آن است که هم تراز تو نیست و جرات برابری و همنشینی با تو را ندارد ، حتی جبرئیل ، بزرگترین فرشتگان ، قادر نیست که هم طراز تو شود ، زیرا بالهایش میسوزد و از طیران به معراج باز میماند.

ای انسان ، تنها تویی که زیبایی را درک میکنی ، جمال و جلال و کمال تو را جذب میکند . تنها تویی که خدا را با عشق نه با جبر پرستش میکنی . ای انسان تنها تویی که قدرت خلاقیت خدا را درک میکنی، و لجوجانه می جنگی، و شکسته میشوی و رام می گردی ، و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع و صاحب نظری خود درک میکنی ، تنها تویی که فاصله ی بین لجن و خدا را قادری بپیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی، تنها تویی که با کمک بالهای روح به معراج میروی ، تنها تویی که زیبایی غروب ترا مست میکند و از شوق میسوزی و اشک میریزی .

ای انسان ! خلقت در تو به کمال رسید ، و کلمه در تو تجسد یافت ، و زیبایی با دیدگان زیبا بین تو ظهور کرد ، و عشق با وجود تو مفهوم و معنی یافت ، و خدایی ، خود را در صورت تو تجلی کرد.

ای انسان ، تو مرا دوست داری و من نیز تو را دوست دارم ، تو از منی و به سمت من باز میگردی.

*******************************
برگی از یادداشت های شهید دکتر مصطفی چمران


 نوشته شده توسط فاطمه در چهارشنبه 85/11/4 و ساعت 7:4 عصر | نظرات دیگران()

بالا

بالا