« آه »
دخترک با شادمانی توی پارک دنبال توپش می دوید و به آن دخترهای بزرگ که بلند بلند می خندیدند، نگاه می کرد و با حسرت آه می کشید.
دختر نوجوان غرق در کتاب های درسی اش نا امیدانه، زوج های جوان را که با هم قدم می زدند، می دید و آه می کشید.
زن جوان، فرزندان کوچکش را هر روز صبح روانه ی مدرسه می کرد و با نگاهی پر از آرزو به نوجوان های پر شور و شوق نگاه می کرد و ...
در یک غروب پــاییــزی، زنی دنیا دیده قـدم می زند و در حسرت روز هایی که به حسرت آه می کشید، آه می کشد ...
نوشته شده توسط فاطمه در سه شنبه 85/11/10 و ساعت 11:53 صبح |
نظرات دیگران()