سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سپارنده دانش نزد غیر اهل آن، مانندآویزنده گوهر و مروارید و طلا بر گردن خوکان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
یکشنبه 103 آذر 11: امروز
به نــــام او

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستی ! بیا تو .در باز شد و دختر کوچولوی نه
 ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !

و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است .
دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم
دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که
مادر بیمار در رختخو اب افتاده بود .

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ،
 تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد .
دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی ! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ،
 دختر من سه سال است که از دنیا رفته !
و به عکس بالای تختش اشاره کرد .
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ..... ! 

 نوشته شده توسط فاطمه در پنج شنبه 85/11/5 و ساعت 6:54 عصر | نظرات دیگران()

بالا

بالا